گفته بودند روزی می آید؛ از جاده های دور
با اسب سفید, با قلبی عاشق, رویاهایت در دستانش برآورده می شود
و تا آخر قصه خوشبخت خواهی بود. دروغ می گفتند!
او آمد, از همین یک قدمی, با قلبی مغرور و سنگی,
رویاهایم را ویران کرد
و مرا در ویرانه ها تنها گذاشت!
قصه ی من به آخر رسید و او با بخت خوش به قصه ی دیگر سفر کرد.
دیگر حرفایش را باور نمیکنم
نظرات شما عزیزان: