تموم خاطراتم جلوی چشام جمع شد.
دنیا دور سرم می چرخید و نمی دونستم چه اتفاقی داره میوفته.
.قطره قطره ی زندگیم از لای انگشتام می ریخت توی تشت بی وفایی
اونقدر دردناک بود که نفسم بالا نمی اومد تا اینکه دکتر گفت:
متاسفم, دیر رسوندینش!!
به من میگوید آشغال!
جالب بودکه اوایل آشنایی مان هم
به نفر قبلی و نفر قبل از قبلی هم میگفت آشغال!
و من در روز جدایی مان با لبخند و در کمال خونسردی گفتم:
" خداحافظ مامور شهرداری"
وقتی دلگیرم فکر میکنی دلم جایی گیر است.
وقتی دلتنگ توام فکر میکنی دلم برای تو تنگ است.
وقتی می گویم غریبم تو فکر میکنی غریبه ام.
وقتی با تو همدردی میکنم میگویی تو هم دردی.
وقتی حرف از صداقت میزنم صدایت را قطع میکنی.
آخر چرا؟؟
من که انقدر سوال سختی نیستم که تو از حل من عاجزی,
مرا کنار نگذار و از من صرف نظر نکن.
اگر کمی بیشتر به من فکر کنی میفهمی که خیلی ساده ام.
مرا بهتر بشناس لطفا
لازم به آزمودن نبود.
خودم خوب میدانستم,
مثل همیشه از پیش باخته ام.
مچ انداختن بهانه ای بود تا دستانت را بگیرم.
این جایی که من رسیدم رو می بینی؟؟؟
سعی کن
هیچ وقت به اینجا نرسی !!
جایی که آدم دلش می سوزه واسه بهایی که به یه آدم میداده !
لحظه ایی که مث یه حباب جلوت پوچ می شه,
این جایی که یه آآآآآآه بزرگ می شینه تو دلت واسه وقتایی که حتی باهاش همکلام شدی.
این روزا واسه جواب سلام دادن هم باید فکر کنی.
ببین منُ... ررررد شوووو!!
تو مانند کودک هفت ساله و من همانند کتاب دیفرانسیل و انتگرال؛ هیچوقت برایت قابل درک نبودم.
چند لحظه سکوت لطفا, اینجا مراسم ترحیم من است!!
یک اعلامیه با عکس,یک شاخه گل,
یک بیت شعر و تسلی خاطر دادن به بازماندگان.
چه غوغایی است اینجا!
همه دوستم دارند!
همه از مهربانی هایم میگویند!
همه متفق القولند که آدم خوبی بودم!
عجیب است!
آن که از همه بیشتر دشمن بود از همه بی تاب تر است!
از شما چه پنهان گاهی دوست دارم کمی بمیرم!
نمی دانم واقعا نمیشود کمی از مهربانی هایشان را امروز نثار روحم کنند
نه فردا نثاریک سنگ بی احساس؟؟
اولش ملایم میاد,
یه خرده بعد تندتند و حالا خودش رو به شیشه های پنجره ی اتاق می کوبه.
بارون رو میگم.
کور خونده, دیگه با اونم حرف نمیزنم,
دیگه پنجره های اتاقم رو به روش باز نمی کنم.
این روز ها هر جا که میروم یک لبخند مصنوعی روی صورتم گریم میکنم.
چین زیر چشمم را محو میکنم.
آنقدر از صورت غم زده خودم خسته شده ام که در تنهایی هم این کار را میکنم.
میترسم, میترسم از روزی که دیگر گریم هم کارساز نباشد.
آخر بغض صدایم و برق چشمانم همه داغ دل های نگفته ام را فاش میکند.